مطلب بسیار زیبا ی زیر از دیدار آقامون با یک خانواده شهید مسیحی را حتما بخوانید
برگرفته از نشريه معارف
ديدار رهبر معظم انقلاب با خانوادة معظم شهدا از اوايل جنگ و در دوراني
که وي نمايندة امام در وزارت دفاع بود، شروع شد و همچنان هم ادامه دارد. در
استان تهران، خانوادة دو شهيد به بالا نداريم که آقا به خانهشان نرفته
باشد و اين، اختصاص به شهيدان شيعه ندارد؛ بلكه همة شهدا، شيعه، سني، مسيحي
و. را در بر ميگيرد.
صبح روز کريسمس (عيد پاک ارامنه) آقا فرمود: اگر خانة چند ارمني و آشوري
برويم، خوب است. ما آدرسي از ارامنه نداشتيم؛ سري به کليساهايشان زديم که
آنها هم از ما بيخبرتر بودند! رفتيم بنياد شهيد؛ ديديم خيلي اطلاعات
ندارند! کمي اطلاعات خانوادة شهدا را از بنياد شهيد، مقداري از کليساها و
يک سري هم توي محلهها پيدا کرديم و با اين ديدگاه، رفتيم. صبح رفتيم در
محلة مجيديه شمالي گشتيم و دو سه خانوادة شهيد ارمني پيدا کرديم. در
خانهها را زديم و با آنها صحبت کرديم. توي خانوادة مسلمانها كه ما
ميرويم، سلام ميکنيم و ميگوييم: از هيئت آمديم؛ از بسيج؛ پايگاه ابوذر و
بالاخره يک چيزي ميگوييم و کارتي نشان ميدهيم. اما به ارمنيها
بگوييم: از بسيج آمديم که. بگوييم از دادستاني آمديم که بايد در بروند؛
بالاخره کارت صدا و سيما نشان داديم و گفتيم: از صدا و سيماي جمهوري اسلامي
ايران هستيم. امشب كه شب کريسمس شماست، ميخواهيم فيلمي از شماها بگيريم و
روي آنتن بفرستيم.
براي نماز مغرب و عشا، با يک تيم حفاظتي، وارد مجيديه شديم. گفتيم: اسکورت
که حرکت کرد، به ما ابلاغ ميکنند. اسکورت هم به هواي اين که ما در منطقه
هستيم، زياد با بيسيم صحبت نکنند که مسير لو نرود. يکي از افراد آن مرکز
با بيسيم مرا صدا کرد و گفت: شخصيت، سر پل سيدخندان است! سر پل سيدخندان
تا مجيديه، کمتر از سه چهار دقيقه راه است. من سريع از ماشين پياده شدم و
درِ خانة شهيد ارمني را زدم. خانمي در را باز کرد. ما با ياالله ياالله
خواستيم وارد شويم، ديديم نميفهمد؛ بالاخره وارد شديم؛ چون بايد کاري
ميکرديم، گفتيم: نودال و اَمپِکس (و چيزهايي که شنيده بوديم کارگردانها
ميگويند)، بروند تو! يک ذره که نزديک شد، دوباره بيسيم اعلام کرد که ما
سر مجيديه هستيم. من هم با فاصله كمي که بود، به اين خانم ميخواستم
بفهمانم که اينجوري جلوي آقا نيايد؛ گفتم: ببخشيد! الآن مقام معظم رهبري
دارند مشرف ميشوند منزل شما! گفت: قدم روي چشم، تشريف بياورد و بعد گفت:
گفتيد کي؟ من اسم حضرت آقا را گفتم؛ نميدانم داستان بازرگان و طوطي را
شنيدهايد؟ تا اسم آقا را گفتم، افتاد وسط زمين و غش کرد! داد بيداد کرديم
که دو تا دختر از پله آمدند پايين. ياالله ياالله گفتيم و بهشان گفتيم که
مادرتان را فعلاً بلند کنيد و ببريد. مادر را بردند توي آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟ گفتم: ببخشيد! ما همان صداوسيماي صبح هستيم که آمده
بوديم؛ ولي الآن فهيمديم که مقام معظم رهبري ميآيند منزلتان و وقتي به
مادرتان گفتيم، غش کرد. اينها شروع کردند مادر خودشان را هشيار کنند که
بيسيم اعلام کرد: آقا پشت در است! من دويدم در خانه را باز کردم. آقا از
ماشين پياده شد تا وارد خانه بشود و بعد آمد توي در خانه نگاه کرد و گفت:
سلام عليکم. گفتم: بفرماييد! گفت شما؟ نه اينکه آقا ما را نميشناخت، بلكه
يعني تو چه کارهاي؟ گفتيم: صاحبخانه غش کرده! گفت: کس ديگري نيست؟
گفتيم: آقا شما بفرماييد داخل. گفت: من بدون اذن صاحبخانه داخل نميآيم!
ضدحفاظتترين شکل ممکن، اين است که مقام معظم رهبري توي خيابان اصلي توي
چهار راه، با لباس روحانيت، با آن عظمت رهبري خودشان بايستند و همة مردم هم
ايشان را ببينند و ايشان بدون اذن، وارد خانه کسي نشود! من دويدم رفتم توي
آشپزخانه و به يکي از اين دخترها گفتم: آقا دم در است؛ بياييد تعارف کنيد
بيايد داخل! لباس مناسبي تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنيم. به
آقا گفتيم: رفتهاند لباس مناسب بپوشند؛ شما بفرماييد داخل. گفت: نه،
ميايستم تا بيايند! چند دقيقهاي دم در ايستاد و ما هم سعي کرديم بچههايي
را که قد بلندي دارند، بياوريم و مثل نردبان، دور وي قرار دهيم تا پيدا
نباشند. راه ديگري نداشتيم. چند دقيقه معطل شديم. آنها چون دانشجو بودند،
لباس دانشجويي مناسب داشتند و بعد يکي از دخترها دويد و آقا را دعوت کرد و
آقا رفت داخل اتاق.
آقا مرا صدا کرد و گفت: اينها پدر ندارند؟ گفتم: نميدانم. گفت بزرگتر
ندارند؟ رفتيم آن اتاق پشتي و گفتم: ببخشيد! پدرتان؟ گفتند: مرده. گفتيم،
برادر؟ گفتند: يکي داشتيم که شهيد شده. گفتيم: بزرگتري، کسي نداريد؟
گفتند: عموي ما در خانة بغلي مينشيند.
در خانه بغلي را زديم. يک آقايي آمد دم در. سلام کردم و گفتم: ببخشيد! امر
خيري بود خدمت رسيديم. اين بندة خدا نگاه کرد و ديد يک مسلمان بسيجي، خانة
يک ارمني آمده، چه امر خيري؟ خودش تعجب کرد؛ رفت لباس پوشيد و آمد دم در و
با او آمديم توي خانة برادرش و بعد از بازرسي، گفتيم: رهبر نظام آمده
اينجا و اينها چون بزرگتري نداشتند، خواهش کرديم که شما هم تشريف
بياوريد. او را داخل که برديم و آقا را که ديد، مات و مبهوت شد و نمي دانست
چه کار کند. او را برديم نشانديم روي صندلي کنار آقا! اينها به خودي خود،
زبانشان با ما فرق ميکند؛ سلام عليک هم که ميخواهند بکنند، کلي مکافات
دارند! با مکافاتي بالاخره با آقا سلام و احوالپرسي کرد و سرانجام، يک
همدمي را براي آقا مهيا کرديم.
رفتيم توي اتاق بالاي سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختيم؛
بعد رفت و لباس مناسب پوشيد و آمد. وقتي وارد اتاق شد، آقا به او تعارف کرد
و در کنار آقا، کنار همان عمو، نشست. آقا گفت: مادر! ما آمدهايم که حرف
شما را بشنويم؛ چون شما دچار مشکل شده بوديد. دخترها هم آمدند نشستند. آقا
اولين سؤالش اين بود که شغل دخترها چيست؟ گفتند: دانشجو هستند. آقا خيلي
تحسينشان کرد و با آنها کلي صحبت کرد. توي اين حالت، اين دختر سؤال کرد که
آب، شربت، چيزي براي خوردن بياورم؟ من خودم نميدانستم که بگويم بياورد يا
نياورد و آيا آقا ميخورد يا نميخورد؟ رفتم کنار آقا و از آقا سؤال کردم:
آقا اينها ميگويند که خوردني، چيزي بياوريم؟ آقا گفت: ما مهمانشان هستيم؛
از مهمان ميپرسند چيزي بياورند يا نياورند؟ خُب، اگر چيزي بياورند، ما
ميخوريم. بعد خود آقا گفت: بله، دخترم! اگر زحمت بکشيد و چايي يا آبميوه
بياوريد، من هم چايي و هم آبميوة شما را ميخورم. اينها رفتند چايي
آوردند: آقا خورد؛ آبميوه آوردند، آقا خورد؛ شيريني آوردند؛ آقا خورد!
آقا حدود چهل دقيقه توي خانه اين ارمنيها بود و با آنها صحبت کرد و بعد
مثل بقية جاها آقا فرمود: عکس شهيدتان را من نميبينم؛ عکس شهيد عزيزمان را
بياوريد ببينم!
آنها رفتند آلبوم عکسشان را آوردند. آلبوم عکس هم متأسفانه براي شب عروسي
شهيد بود! آلبوم را گذاشتند جلوي آقا. آقا همين جوري كه نگاه ميکرد، شروع
کرد به صحبت کردن و صفحهها را ورق ميزد تا تمام شود و وقتي تمام شد گفت:
خُب! عکس تکي شهيد را نداريد؟ يک عکس تکي از شهيد پيدا کردند و آوردند
گذاشتند جلوي آقا. آقا شروع کرد از شهيد تعريف کردن. ما فهميديم نام اين
شهيد بزرگوار، شهيد مانوکيان» است و به اندازة شهيدان بابايي»،
اردستاني» و دوران»، پرواز عملياتي جنگي داشته است. خلبان هواپيمايش
۱۴F، بمبافکن رهگير بوده و بالاي صد سُرتي پرواز موفق در بغداد داشته
است. بعد هواپيمايش را توي دژ آهني بغداد ميزنند و شهيد، هواپيما را تا
آنجا که ممکن است، اوج ميدهد و هواپيما در اوج تا نقطة صفر خودش که
اتمسفر است، بالا ميآيد و بقيهاش را به سمت ايران سرازير ميكند. چهار
موتور هواپيما منهدم ميشوند و هواپيما لاشهاش توي خاک ايران ميافتد؛ ولي
چون ديگر سيستم برقي هواپيما کار نميکرده، نتوانسته ايجکت کند و نشد که
چتر براي شهيد کار کند. سرانجام، هواپيما به زمين خورد و وي به شهادت رسيد.
او ارمنياي بود که حتي حاضر نشد لاشة هواپيماي جمهوري اسلامي بهدست
عراقيها بيفتد. اين بزرگوار در نيروي هوايي، مشهور است.
مادر شهيد گفت: آقا! حالا که منزل ما هستيد، من ميتوانم جملهاي به شما
عرض کنم؟ آقا گفت: بفرماييد، من آمدم اينجا که حرف شما را بشنوم. گفت: ما
هر چند با شما از نظر فرهنگ ديني فاصله داريم، اما در روضههايتان شرکت
ميکنيم؛ ولي خيلي مواقع داخل نميآييم. روز شهادت امام حسين عليهالسلام،
روز عاشورا و تاسوعا، به دستههاي سينهزني امام حسين عليهالسلام، شربت
ميدهيم و ميآييم توي دستههايتان مينشينيم؛ ظرف يکبار مصرف ميگيريم که
شما مشکل خوردن نداشته باشيد. توي مجالس شما شرکت ميکنيم و بعضي از
حرفها را ميشنويم. من تا الآن بعضي چيزها را نميفهميدم. ميگفتند:
مسلمانها يک رهبري داشتند به نام علي عليهالسلام که دستش را بستند و ۲۵
سال حکومتش را غصب کردند؛ نميفهيمدم يعني چي! ميگفتند: آخر شب، نان و
خرما ميگذاشت روي کولش ميرفت خانة يتيمان که اين را هم نميفهميدم؛ ولي
امروز فهميدم که علي عليهالسلام کيست؛ امروز با ورود شما به منزلمان، با
اين همه گرفتارياي که داريد، وقت گذاشتيد و به خانة منِ غير دين خودتان
تشريف آورديد. اُسقُف ما، کشيش محلة ما هم به خانة ما نيامده است! شما رهبر
مسلمين هستيد. من فهميدم علي عليهالسلام که خانة يتيمهايش ميرفت،
چهقدر بزرگ است.
ما چهل دقيقه با اين خانواده بوديم و به اندازة چند کتاب، درس گرفتيم. آقا
در خانة ارامنه، آب، چايي، شربت، شيريني و ميوه را خورد؛ اما بعضي از
دوستان ما نخوردند! کاتوليکتر از پاپ هم داريم ديگر! حزباللهيتر از آقا
هستيم ديگر! با آنها خداحافظي کرديم و به سمت دفتر به راه افتاديم. وقتي
رسيديم، آقا فرمود: اين بچهها را بگوييد بيايند! آمدند. فرمود: اين کار
احمقانه چه بود که شما کرديد؟ ما مهمان اين خانواده بوديم. وقتي خانهشان
رفتيم، چرا غذايشان را نخورديد؟ اين اهانت به آنها محسوب ميشود.
نميخواستيد [بخوريد]، داخل نميآمديد»!
منبع: جهاننيوز.
درباره این سایت